بهاره قانعنیا - از سر و صدای جیرینگجیرینگ استکاننعلبکیها متوجه شدم، خورشید طلوع کرده و روز آغاز شده است.
پتو را از روی صورتم کنار زدم و به پدربزرگ سلام کردم.
بعد از چند دقیقه، سارا هم به اتاق آمد و «صبح بخیر» کمجانی گفت.
پدربزرگ شاداب و خندان پاسخ سلام هردویمان را داد. میدانستیم او از بامداد بیدار است.
کمخوابی عادت همیشگیاش بود.
خودش میگفت گذر عمر و سنوسال بالا رویش اثر گذاشته و خوابش کم شده است.
همیشه عادت داشت ساعت ۵ صبح بیدار شود. با اینکه شبها دیر خوابش میبرد، صبحها زودتر از خورشید بیدار میشد و طبق عادت همیشگیاش، اول پیچ رادیو را باز میکرد، بعد کتری را روی اجاق میگذاشت و همانطور که مشغول آبدادن به گلدانهایش بود، زیر لب آواز می خواند.
بعد از درگذشت مادربزرگ، همهی کارهایش را خودش بهتنهایی انجام میداد. حتی وقتهایی که ما به او سر میزدیم هم اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنیم.
آمدن به خانهی پدربزرگ برای ما نوهها مثل رفتن به اردو بود. پدربزرگ نمیگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد.
خودش نان میگرفت. خودش غذا میپخت.
خودش ظرفها را میشست و خانه را تمیز میکرد و ما کارمان فقط کشف محلهای شگفتانگیز و دستبرد زدن به گنجینهی مخفی خوراکیهایش بود.
میخوردیم و بازی میکردیم و میخندیدیم و گذر زمان را فراموش میکردیم. در زنگزدهی خانهی پدربزرگ را همهی ما دوست داشتیم و برایمان مثل در باغ سبز بهشت بود.
باغچههای سرسبز و پرمحصولش، گرمای خانه و بوی آبگوشتهای لذیذش همهی وجودم را پر کرده است.
امروز هم مثل همهی وقتهایی که مهمان خانهاش هستیم، پدربزرگ گرم تعریف کردن خاطرهای از روزهای جوانیاش بود که یکدفعه حس کردم کسی دستم را فشار میدهد.
با تعجب نگاهی به سارا انداختم. نیشگون آرامی از لپش گرفت و با چشم و ابرو حیاط خانه را نشانم داد.
چشم انداختم سمت حیاط. پسر غریبهای داشت برای خودش دور باغچهها میپلکید.
ترس برم داشت.
چشمانم را گرد کردم و گفتم: «غ...غ...غریبه! د...د...دزد!»
سارا خودش را جمع کرد، فشار داد به پشتیهای قالیچه.
پدربزرگ اما عین خیالش نبود. بیوقفه از آن روزهای طلایی میگفت و دستهایش را در هوا تکان میداد.
صدایم را انداختم روی سرم و جیغ زدم: «دزد!»
پدربزرگ مثل برقگرفتهها خشکش زد. گیج و مبهوت و متعجب نگاهم کرد و گفت: «دزد کجا بوده سحرجان؟! ما که دزد نداریم!»
سارا گفت: «توی حیاط ایستاده. دارد ما را نگاه میکند.»
پدربزرگ پنجره را باز کرد. سرک کشید توی حیاط. بعد با خنده و مهربانی برای آن غریبه دست تکان داد.
رو کرد به ما و گفت: «ولی بهتون نمیخورد اینقدر ترسو باشید! این آقاپسر دستهگل که میبینید حبیب است. اینقدر مهربان است که حد ندارد. طفلک ناشنواست. هرروز میآید اینجا و سری به من میزند.
کمکم میکند باغچهها را سرسبز و باطراوت نگه دارم. گاهی نان میگیرد و میآید با هم ناهار میخوریم. خدا خیرش بدهد. تنهاییام را پر کرده. اگر بگویم مثل بقیهی نوههایم دوستش دارم، باور میکنید؟»
سارا را نمیدانم ولی من هم لجم گرفته بود، هم حسودیام گل کرده بود.
نگاهی کردم به حبیب. داشت علفهای هرز را از توی باغچه میکند. سارا با خنده پرسید: «کلید داشت؟! من که نشنیدم در بزنه!»
پدربزرگ چشمک زد و گفت: «قلق در را بلد است!»
نگاهی پرمعنا به سارا انداختم و گفتم: «اینقدر دیربهدیر به پدربزرگ سر زدهایم که یک نوهی جدید برای خودش جور کرد.»
سارا بیخیال خندید و گفت: «چه اشکالی دارد، او آنقدر مهربان و دلبزرگ است که میتواند پدربزرگ همهی بچهها باشد.»